کاروان

( مثل همه ) - ( داستان کوتاه )

               مشدعلی رفت !                              

   نوه اش مرجان صدایش کرد : آغاجون ! پاشو

آب آوردم . مشدعلی حرکتی نکرد . پشتش رو

به دختربود . مرجان خم شد و در بیخ گوشش

بلندگفت :آغاجون ... آب میوه ! 

 

برخلاف تمام روزها که ناله پیرمرد در خواب

هم قطع نمیشد تکان  نخورد . دختر دست

کشید به دست پدربزرگ که کنار تخت آویزان

شده بود . سرد سرد ....  انگار یخ بود .

دختر ترسید . هیچوقت دستان پدربزرگ سرد

نمی شد . مثل حالا که صدایش هم میزدی

حتی توی خواب ام یک جوابی میداد . توی

دلش  چیزی لرزید و در ناباوری خیال کرد شاید

خودش را به بیهوشی زده و میخواهد

سربسرش بگذارد . دوباره خم شد و به چهره

اش نگاه کرد . چشمان بازش به سوی باریکه

نوری که از لای کرکره تابیده بود مبهوت مانده 

و لخته خونی کنار دهانش دلمه بسته بود .


  مرجان فریادکشید و مادرش را صدا زد . زیر

تشک اش تکه نان خشکی را قایم کرده بود !

 

 

مشدعلی رفت ! مثل تمام آنهایی که یک روزی

میروند و دیگر باز نمی گردند .

 

 

نه از مشاهیر بود ونه از برجستگان و نخبگان

دنیا . او فقط یک انسان معمولی بود مثل همه

ماها .

 

                         *

 

 

 

 


 



 

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۳:۱٩ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٠/۱۱/۱٩

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir